مشاهده صفحه جدید
تاریخ : شنبه 24 مرداد 1393
نویسنده : علی

1- روزي مردي زشت و بداخلاق از بهلول سوال نمود که خیلی میل دارم که شیطان

را ببینم . بهلول گفت : اگر آئینه در خانه نداري در آب ذلال نگاه کن شیطان را خواهی

دید.

خنده

2- آورده اند که اعرابی فقیر و ارد بغداد شد و چون عبورش از جلوي دکان خوراك پزي

افتاد از بوي خوراکیهاي متنوع خوشش آمد و چون پول نداشت نان خشکی که در

توبره داشت بیرون آورده و به بخار دیگ خوراك گرفته و چون نرم میشد می خورد .

 آشپز چند دقیقه این منظره را به حیرت نگاه کرد تا نان اعرابی تمام شد و چون

خواست برود آشپز جلوي او را گرفت و مطالبه پول نمود و بین آنها مشاجره شد و

اتفاقاً بهلول از آنجا عبور مینمود . اعرابی از بهلول قضاوت خواست بهلول به آشپز

گفت :این مرد از خوراکی هاي تو خورده است یا نه ؟ آشپز گفت از خوراکی ها

نخورده ولی از بو و بخار آنها استفاده نموده است . بهلول به او گفت : 

درست گوش بده و بعد چند سکه اي از جیبش بیرون آورد یکی یکی آنها را نشان

آشپز می دادو به زمین می انداخت و آنها را بر میداشت و به آشپز می گفت:صداي

پولها را تحویل بگیر . آشپر با کمال تحیر گفت : این چه قسم پول دادن است ؟ بهلول

گفت : مطابق عدالت و قضاوت من ، کسی که بخار و بوي غذایش را بفروشد ، باید

در عوض هم صداي پول را دریافت نماید.

لبخند

 3- خلیفه هارون الرشید به اتفاق بهلول به حمام رفت . خلیفه از روي شوخی از

بهلول سوال نمود: اگر من غلام بودم چند ارزش داشتم ؟

بهلول جواب داد: پنجاه دینار

خلیفه غضبناك شد و گفت : دیوانه تنها لنگی که به خود بسته ام پنجاه دینار ارزش

دارد . بهلول جواب داد من هم فقط لنگ را قیمت کردم . و الا خلیفه قیمتی ندارد!!

آرام

برای خواندن ادامه ی این بخش، درقسمت موضوعات «ادامه حکایت های بهلول» را انتخاب کنید. باتشکر.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
برچسب‌ها: جک , داستان , بهلول ,

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

آخرین مطالب
پارسی رنک

/
به وبلاگ من خوش آمدید. درصورت مشاهده ی هرگونه بی احترامی به شخص یاگروهی، آنرا به ما اطلاع دهید. « باتشکر »